دخترك گنار پنجره اتوبوس نشسته بود ترسى عجيب در نگاهش پيدا بود با ترمز اتوبوس در گوش بغل دستى اش كه پيرزنى بود چيزى گفت پيرزن گفت نمى دونم و بلند شد و اتوبوس پياده شد با حركت دوباره اتوبوس دختر با ترس از روى صندلى اش پا شده بود و رو به دخترك بغل دستى اش كرد و گفت ايستگاه نيايش ايستگاه بعديه دخترك با بى حوصلگى جواب داد حودت رسيدى روى تابلو رو بخون نوشته حلقه اشكى دور چشمان دخترك حلقه بست
نظرات شما عزیزان: